کویر تشنه-قسمت34


- احساس خیلی خوب. من از اینجا فقط خاطرههای خوب به یاد دارم. اینجا خونهٔ امن من بود. پامو که از در بیرون گذاشتم، بلا و مصیبت بارید.
- دیگه چرا گریه میکنی؟ برات خوب نیست.
- هیچ جا صفای خونهٔ پدری رو نداره. اینو یه هفته بعد از زندگی با اردشیر فهمیدم. حتی وقتی تو خونهٔ تو بودم هم دلم به اینجا گرم بود.
پدربزرگ مادر را در آغوش گرفت و گفت: به خونهٔ خودت خوش اومدی، بابا. چراغ دلم روشن شد. بریم تو، قربون شکلت. بریم استراحت کن.
مادر به درون منزل رفت، اما نزدیک سالن به طبقهٔ بالا چشم دوخت و گفت: میخوام برم بالا اطاقم رو ببینم.
- حالا چند روز دیگه برو، مینا. پله برات خوب نیست. تازه عمل کردی.
- خواهش میکنم. آهسته میرم، عادل.
همه همراه مادر بالا رفتیم. مادر اول اتاق مهناز را دید و گفت: هنوز هم شلختهای مهناز؟
- باز تو پیدات شد. من شلخته نیستم، تو خیلی وسواس داری. آدم نباید انقدر سخت بگیره، بابا. مثل آدم و حوا زندگی کنین.
مادر به سمت اتاق خودش رفت. در را باز کرد و لبخندی عمیق بر لبانش نشست. سپس با اشک وارد شد. گفت: همه چیز مثل همون موقعهاس. به هیچ چیز دست نزدین. وای، عروسکم هنوز رو میزه. همه چیز اینجا عتیقه شده.
- بشین، مینا. خسته میشی.
مادر روی تختش نشست و گفت: عادل، میذاری لباس فیروزه ایمو بپوشم یا نه؟
- نه. نیای بهتر از اینه که با این وضع بیای.
همه خندیدیم. مادر گفت: آدم گاهی چه بچه میشه! جوونی، کجا رفتی؟
- دوباره میفتی به جونم، دوباره میری تو اتاق مهناز خانم میخوابی، دوباره شروع میکنی. من میدونم. مهناز خانم اینو راه ندین ها. به خدا دیگه تحمل دوریشو ندارم.
- نه. قول دادم کنیزیتو بکنم، عادل. سر عهدم هستم. بخوای چادر هم سر میکنم.
- ما هم چاکر دربست شما هستیم، خانم. اما ایمان باید از دل بربیاد. به زور نمیشه. تو الان زورت هم بکنم، محاله اون لباسو بپوشی، مگه نه؟ و این برای خدا زیباس.
پدربزرگ گفت: مینا جون، بریم پایین. برات تو سالن تخت زدیم که راحت باشی، هی بالا و پایین نکنی. ناهار هم حاضره. الان نصرت خانم هم پیداشون میشه.
- شما برین. من یواش یواش میام.
- من میارمش، پدر جون. شما بفرمایین.
همه اتاق را ترک کردیم و پدر و مادر را تنها گذاشتیم. یواشکی به خاله مهناز گفتم: خاله، من رفتم تو اتاق شما گوش بدم.
- بچه، آخه تو چقدر فضولی!
- واسهٔ کتابم لازم دارم.
- اون کتاب بخوره تو سرت. بذار یه کم راحت باشن.
- خب اونها که نمیدونن من فالگوش ایستادم. شما هم شتر دیدی، ندیدی.
- بالا نسبت شتر.
- دست شما درد نکنه. امروز یه چشمه واسهٔ عمو علی میام ها. دیگه واسه تون جاسوسی نمیکنم ها.
- تو بیجا میکنی. دیگه وقت ناز و نوز منه. نمیدونی، بدون.
- نیست تا حالا کم ناز و نوز کردین!
- خب حالا فرق میکنه اساسی تره.
- شما برین، من میام.
- شریکیم ها! قبل از نوشتن!
- خیلی خب، بهتون میگم.
گوشم را به دیوار گذاشتم. پدر میگفت: تو هنوز برای من همون مینایی، عزیز دلم. این چه فکریه میکنی؟ میخوای دست رو قرآن بذارم؟
- نکنه رو دلسوزی عمرتو تباه کنی، عادل! جون سپیده.
- مینا، من بی تو عمرم تباه میشه. به اون قرآن رو میز قسم. فکر کردی نماز شبهایی که تو زندون میخوندم واسهٔ گرفتن چه حاجتی بود؟ واسهٔ تو بود. واسهٔ اینکه شوهر نکنی. به جون سپیده عکسهایی رو که علی محمد واسم میاورد بو میکردم. اگه حمایتت کردم واسهٔ سپیده نبود. واسهٔ خودم و خودت بود. دوستت دارم، مینا. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.
- من هم خیلی دوستت دارم، عادل. اون لحظات بیمارستان که اجازه نمیدادن تو بالا سرم باشی واسم جهنم بود. خیلی بهت وابسته ام. از خدا خواستم قبل از تو بمیرم.
- مینا! مینا!
سکوت برقرار شد. کاش میشد بروم از سوراخ کلید تماشا کنم. بر خودم لعنت فرستادم، و بر هر چه کتاب است. صدای هق هق گریهٔ مادر بند دلم را پارهٔ کرد.
- مینا جون، انقدر به خودت فشار نیار، عزیزم. فکر من بدبختو بکن.
- تا حالا فرصتی پیش نیومده بود باهات درددل کنم و حرفهای دلمو بیرون بریزم. من تورو خیلی اذیت کردم عادل. منو حلال کن. نذاشتم از زندگی لذت ببری. حالا هم که مجبوری با یه زن باتری دار زندگی کنی.
- مگه خودت لذت بردی؟ این حرفها چیه؟
- نه اصلا لذت نبردم. خدا خودش شاهده که صبوری کردم.
- پس چرا انقدر با اعصاب من بازی میکنی؟ همه تو زندگی اشتباه میکنن. تو سنی نداشتی که سرزنشت کنم. تازه من هم نباید انقدر به اردشیر اعتماد میکردم. والله به قرآن فردای اون شب میخواستم ازت خواستگاری کنم. نمیدونستم راهی بیمارستان میشی. اگه دور از جونت برات اتفاقی میافتاد، به جون سپیده قسم تا آخر عمر ازدواج نمیکردم، قربونت برم.
- این دستگاهو اخترع نکردن آخر؟
- کدوم دستگاه؟
- همون که واسهٔ سنجش عشق باید میساختن.
- نه هنوز ول معطلیم. هنوز باید با عمل بهت ثابت کنم که چقدر میخوامت.
هر دو خندیدند. پدر گفت: آفرین. بخند که من هم جون بگیرم، قربونت برم. حالا اجازه میدی ببوسمت؟
- عادل!
- خواهش میکنم. پونزده سالو با این آرزو سر کردم. دارم میمیرم، زن.
مادر خندید.
- ببین واست پونزده سال حبس کشیدم. جایزه مو بده دیگه.
- خوب برو همین الان یه عاقد بیار. من از خودم هم هست. من هم انتظار کشیدم.
- میآرم ها!
- خوب بیار.
- من برم همین الان با پدرت صحبت کنم. اینطوری نمیشه.
- عادل، زشته.
- من نمیتونم تحمل کنم. میخوام بهت دست بزنم، ببوسمت، بوت کنم. چهار ماهه در عذابم.ای بابا!
- از تو بعیده، عادل.
- رساله کجاس؟
- دست بردار، عادل. رساله میخوای چیکار؟
- کار دارم.
- تو اتاق مهناز حتما هست. میخوای چیکار؟
- میخوام صیغهٔ محرمیت بخونم که معذب نباشیم.
- عادل، تو واقعا زده به سرت.
نمیدانم پدر زیر گوش مادر چه میگفت که غش غش میخندیدند.
بالاخره مادر گفت: خوب دیگه، پاشو بریم، عادل جون. پاشو که گرسنه مه.
خوشحال و ذوقزده راه پایین را در پیش گرفتم. سه چهار پله آخر تقاص فالگوش ایستادنم را پس دادم و کله پا شدم. خاله مهناز از آشپزخانه بیرون پرید و گفت: چی شد؟
- میبینین که خوردم زمین.
دست به سینه و با حالتی بامزه پرسید: اینو هم تو کتابت مینویسی؟
- بنده غلط بکنم.
- بنویس مبادا چشم بخوری، خاله جون. بس که تو فضولی بی همتایی.
- اونهایی که کتاب منو میخونن، زیباترین و آرومترین چشمهای دنیا رو دارن. چشم چیه؟
- اینها کوشن؟
- دارن میان.
- اوضاع مرتبه؟
- انقدر که میتونم موقعیت مکانی شیطانو اعلام کنم، خاله. الان تو اتاق مامانم اینهاس.
غش غش زیر خنده زد و گفت: پس بریم عاقد بیاریم که بره، نه؟
خاله با دیدن پدر و مادر قهقههاش را به لبخند تغییر داد و گفت: اومدین؟ مینا اذیتتون نکرد؟
پدر گفت: نه، مهناز جون. اتفاقا کلی هم مارو خجالت داد. ( حتما بوسش کرده) اذیت چیه؟ اذیت هم بکنه، خاطر خواهشم. برو، مینا جون. برو بشین سر میز.
مادربزرگ با سبد سبزی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: برین بشینین، الان غذای تورو میکشم، مینا جون. دیگه کم کم نصرت خانم اینها هم میرسن.
مادر گفت: مامان، تخت منو چرا اونجا زدین؟
- پس کجا بزنیم، قربونت؟
- کنار پنجرهٔ حیاط بیشتر دوست دارم.
- شیشه خطرناکه، مادر. یه موقع رعد و برقه، زلزله اس، میریزه روت خدا نکرده.
- لذتی که میبرم خیلی بیشتر از احتماله خطرشه، مامان. عادل جون، بیزحمت جاشو عوض کن.
-ای به چشم.
- حالا بذار بعد از ناهار، مینا. چه ظالمی هستی تو!
- ظالم نیستم، با احساسم، مهناز جون.
- حالا تخت اینطرف باشه چی میشه؟
- میخوام چشمم به در باشه.
- که جناب عزراییل وارد میشن ببینیشون.
فریاد خنده بلند شد. مادربزرگ گفت: دور از جون.
- نه خیر میخوام عادل میاد، ثانیهای ازش غافل نباشم.
- وای، این دیگه داره میزانه رو دست لیلی. انقدر زبون نریز، یه موقع دیدی رفت سمانه خانمو گرفت، اونوقت خیط میشی، خواهر خوبم.
- اشکالی نداره. عوضش احساسمو بهش گفتم، وجدانم راحته.
پدر در حالی که تشک تخت را بلند میکرد، با ذوقی خاص پنهانی قربان صدقهٔ مادر رفت. خاله مهناز گفت: لطفا بلند بگین، بچه میخواد کتاب بنویسه.
- دیگه ریز و درشتو که نمیشه بنویسه، مهناز خانم. کتاب نخواستیم.ای بابا!
فریاد خنده بلند شد. پدر ادامه داد: من اصلا از این خونه بیرون نمیرم که تو بخوای انتزارمو بکشی، عزیزم. یه موقع به قلبت فشار میاد. اگه پدر و مادر اجازه بدن، تا عقد اینجا میمونم.
همه زدیم زیر خنده.مادربزرگ گفت: والله من از خدامه، عادل جون. بچهام خوشحال و آروم باشه، من هم خوشحالم. جدا از اینکه انگار یه پسر هم تو خونه دارم.
- شما لطف درین، مادرجون. پدر کجاس؟
- رفت مغازه. الان میاد.
گفتم: چه وقت مغازه رفتن بود، مادربزرگ؟
- واسهٔ مینا پارچه کنار گذاشته بود، یادش رفته بیاره. رفت اونو بیاره. اما نشنیده بگیرین.
خاله مهناز در حالی که به آشپزخانه میرفت گفت: ببینین چقدر مامان و بابای من با هم یه رنگن! یاد بگیرین!
پدربزرگ آمد و پشت سرش هم مامان نصرت و عمو علی آمدند. انرژی خاله مهناز صد برابر شد. دور هم ناهار را صرف کردیم و کلی خندیدیم.
یک ماه بعد مادر کاملاً روبراه بود و خودش کارهایش را انجام میداد. روحیهٔ شادش همه را میخکوب کرده بود، طوری که هرگز از او به یاد نداشتم. ابراز عشق و دیدارهای مکرر پدر روحیهٔ مادر را به طرز شگفت انگیزی بالا برده بود. هر روز غروب رأس ساعت هفت شب منتظر پدر بود و ساعت یک نیمه شب که پدر قصد رفتن میکرد، روحیهاش به طرز عجیبی افت میکرد. خاله مهناز سر به سرش میزاشت و میگفت: ساعت هفت شب وقت جشن گرفتن میناس و یک نیمه شب وقت عزادریشه.
البته پدر بیشتر روزها برای ناهار میآمد، اما یک ساعت بیشتر نمیماند، چون شرکت را رها کرده بود و برای چشم آهوییش این همه راه را کوبیده و آماده بود، نه فقط برای اینکه مادر را خوشحال کند، بلکه میخواست خودش را ارضا کند. یک شب پدر طبق قرار هر شب نیامد. تا هشت شب تحمل کردیم. آخر مادربزرگ گفت: خب به موبایلش یه زنگ بزن، مینا. چرا انقدر حرص میخوری، مادر؟
- نمیخوام معذبش کنم.
به طرف تلفن رفتم و گفتم: الان خیالتو راحت میکنم، مامان جون.
اما هر چه سعی کردم، تلفنش نگرفت. میگه در دسترس نمیباشد.
مادربزرگ با حالتی ساده گفت: خب لابد بندهٔ خدا دستشوییه.
فریاد خنده بلند شد. خاله مهناز گفت: شاید هم یه جای دیگه اس. مثلا پیش سمانه!
مادر به حالت چندش به خاله نگاه کرد و به من گفت: دوباره بگیر، سپیده.
گرفتم و گفتم: دوباره همینو گفت.
- یعنی کجاس؟ خونه رو بگیر.
- گرفتم. خونه هم نیست.
خاله مهناز گفت: خونهٔ نصرت خانمه شاید.
مادر عصبانی گفت: وقتی موبایلش باهاشه، قبرستون هم باشه جواب میده دیگه.
خاله گفت: خوبه هنوز تورو نگرفته. بگیردت چه میکنی؟ واه واه!
- هیچ وقت دیر نمیکرد. نکنه تصادف کرده؟
- چرا نفوس با میزنی، مادر؟ میاد. ترافیکه، مَرده، کار داره، یه سر داره هزار سودا. بخوای اینطور دلشوره داشته باشی که باتریه یه سال هم عمر نمیکنه، قربونت. فکر سلامتی خودت باش.
ساعت نه شد و خبری نشد. من هم دلم شور افتاده بود، اما به رویم نمیآوردم. مادر را با صد من عسل هم نمیشد خورد.
ساعت نه و نیم پدربزرگ آمد. از اینکه پدر نیست تعجب کرد و گفت: سابقه نداشته عادل نیاد. یعنی تماس هم نگرفته؟
- هر چی زنگ میزنیم، در دسترس نیست. حالا هم که میگه خاموش است.
- خونهٔ مادرش نیست؟
- نه، اونجا هم نبود، پدربزرگ.
پدربزرگ نگاهی به مادر کلافه و نگران کرد و گفت: خب ایشالله میاد. حتماً کاری پیش اومده، بابا.
ساعت ده و نیم شد. به پیشنهاد پدربزرگ میز شئم را چیدیم. مادر اشتها نداشت. روی مبل مضطرب نشسته بود و هی پای راستش را تکان میداد. خاله مهناز در حالی که ماست و خیار در بشقابش میریخت، گفت: مینا، یه پات لاغرتر از اون یکی میشه، رو دستمون میمونی ها! من گفتم.
مادر که در دنیایی دیگر غرق بود، با تعجب پرسید: هان؟
- میگم انقدر پاتو تکون نده، اعصابم خرد شد. پاشو بیا شامتو بخور. وقت داروهاته.
- میل ندارم. دلم شور میزانه.
- اون الان داره میگه و میخنده، تو اینجا نشستی به قلبت فشار میاری؟
- آخه تو از کجا میدونی بیخود حرف میزنی؟
- حالا میبینی.
مادر با صدای زنگ تلفن از جا پرید. اما از من خواست گوشی را بردارم.
- بله؟
- سلام، بابا.
- سلام. شما کجایین؟ مردیم و زنده شدیم.
- خونم، قربونت برم.
- خونه این؟ای بابا، چه دل گُنده این به خدا. مامان رنگ به رو نداره.
- همین الان رسیدم خونه.
- پس چرا موبایلو جواب نمیدادین؟
- گرفتار شدم، بابا. مامانت چطوره؟
- نپرسین که هیچ روبراه نیست. نه شام خورده، نه دارو. از ساعت هفت فقط حرص خورده.
- به خدا همش دلم پیش شما بود، اما سر ساختمون گرفتار شدم. همین الان رسیدم خونه. موبایل شارژ نداشت.
- که اینطور. ما خیلی منتظر شدیم با شما شام بخوریم، اما دیگه پدرجون گرسنه بود، خوردیم.
- نوش جون.
- نمیاین اینجا؟
- نه، قربونت برم. خسته ام. دیر وقت هم هست دیگه.
- باشه، استراحت کنین.
- گوشی رو بده مامانت، دخترم.
- مامان.
- بله؟
- بابا با تو کار داره.
- من کاری باهاش ندارم. خسته ام. هیچ هم حوصله ندارم.
- بیا دیگه.
- گفتم نمیام.
- شنیدین، بابا؟ مامان عصبانیه. حق هم داره. خیلی دلشوره داشت.
-ای بابا! گوشی رو بده بهش تا براش توضیح بدم.
- میگه نمیام. اصلاً رفت بالا. آخه اقلاً یه زنگ میزدین.
- نمیدونستم انقدر چشمش به داره.
- نمیدونستین؟
- به همه سلام برسون و عذرخواهی کن.
- چشم. همه سلام میرسونن.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
پدربزرگ گفت: پاشو برو ببین مادرت کجا رفت. چرا اینطوری کرد؟
خاله مهناز گفت: این مینا باز حالش خوب شد، عادلو هم شیفته خودش کرد، دوباره بچه بازی رو شروع کرد. خب بدبخت سی شب اومده، یه شب نیومده آسمون به زمین اومده؟
- مینا حساس شده، مادر. خب منتظر بود خریدار نازش بیاد، که نیومد. یه عمر التماسش کردیم که عادلو دوست داشته باش. حالا هم که وابسته شده، میگین چرا دوستش داره. از عادل بعیده بگه خستم. اون هر شب تا ساعت یک اینجا میشینه. ده دقیقه میومد دل این بچه رو به دست میاورد، میرفت.
- بچه؟ چه بچهٔ درشتی ماشالله.
- مهناز!
به دنبال مادر رفتم. چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم. با تعجب پرسیدم: داری گریه میکنی، مامان؟ بابا که حالش خوبه. گفت: گرفتار ساختمون بودم، خیلی خسته ام.
- به همین راحتی؟ سه ساعت خون دل خوردم، سپیده. عادل کسی نیست که آدمو بی خبر بذاره، مگه مصلحتی در کار باشه.
- چه مصلحتی؟
- یه چیزی رو بنهان کرد. من میشناسمش.
- مادر خوبم، آخه چی رو پنهان کنه؟
- من باهاش زندگی کردم.
- یعنی میگی جای بدی بوده؟
- یا بهتر از من پیدا کرده، یا اتفاقی براش افتاده. از این دو حال خارج نیست.
- اون وقت فکر میکنی کدوم احتمالش بیشتره؟
- اتفاقی براش افتاده.
- خب خودش هم گفت: گرفتار ساختمون بوده دیگه.
- تا ده و نیم شب؟ کارگرها نه میخوابن. فکر کرده با احمق طرفه.
- باز که شروع کردی!
- بعده بهش بی توجه نیستم؟
- نه، خیلی هم خوبه. اما داری قضاوت عجولانه میکنی.
- چرا نپرسیدی دقیقا چی شده؟
- خیلی برام مهم نبود. گرفتاری کاریه دیگه.
- برو شامتو بخور.
- تو چی؟
- من بعداً میخورم.
- داروهات چی؟
- میخورم. الان میام پایین. یه کم تنهام بذار.
- انقدر واسهٔ هر چیز کوچیک غصه نخور. ضررش متوجه هیچ کس جز خودت نیست.
- برو، مامان جون. برو، قربونت برم.
ظرفها را میشستیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پدربزرگ به اف اف پاسخ گفت. فهمیدم پدر است. خاله مهناز گفت: بدبخت بیچاره رو استثمار کرده. شلوارشو پایین نکشیده، دوباره کشید بالا و دوید، فلکزده.
- به این میگن زن.
- بچه بیا بقیه رو بشور. ادای بابا دوستها رو در نیار. من خودم از همه بابا دوست ترم.
- یه قابلمه مونده، اون هم سهم مادربزرگه که دوست داره بسابه.
- خیلی زرنگی سپیده، درستت میکنم.
- بیا، خاله. بیا ببینیم بابا در چه حالی دویده.
خاله خنده کنان بشقاب شسته شده را در سبد گذاشت و شیر ظرفشویی را بست و دنبالم آمد.
با دیدن پدر خنده به لب همه خشک شد. مادربزرگ با ناراحتی پرسید: سرت چی شده پسرم؟ خدا مرگم بده.
- خدانکنه، مادرجون. چیزی نشده، شیکسته.
- بخیه خورده؟
- پنج شیش تا.
پدربزرگ در حالی که پدر را دعوت به نشستن میکرد، پرسید: چه اتفاقی افتاده، بابا؟
یکی از همکارها اومد شرکت، گفت: کارگرهای ساختمون دربند دعواشون شده، کار نمیکنن. پا شدم رفتم سرکشی ببینم چی شده. اومدیم بینشون صلح برقرار کنیم، دعواشون بالا گرفت. من و مهندس صالحی و علی از پس شیش تا برنمیومدیم. مگه میتونستیم جداشون کنیم؟ بعد از بیل و کلنگ زدن، تازه شروع کردن به آجر پرتاب کردن به هم. یکیش که تو سر من خورد، همه چیز حل شد. همه با هم آشتی کردن و الحمدالله فیصله پیدا کرد.
حالا مگه خنده خاله مهناز بند میآمد؟ پدر هم همراهیش کرد. بقیه هم شروع کردند. پدر گفت: والله به خدا. زدن کلهٔ مارو ناقص کردن. فقط همینو میخواستن. تا نه بیمارستان بودم به خدا. بعد هم علی منو تا منزل رسوند و رفت. نخواستم بیام مینا منو اینطور ببینه. حالا کجاس؟
- بالا.
- واسهٔ چی بابا؟ فکر کردم رفته دستشویی.
- خلوت کرده. اعصاب صفر، آب بدن در حال اتمام، قلب در حال انفجار.
- آب بدن در حال اتمام یعنی چی، بابا؟
- یعنی داره گریه میکنه، پدر من. مثل اینکه آجر جای حسابی خورده.
پدر از جا پرید و گفت: داره گریه میکنه و شما خونسرد اینجا نشستین؟
- خب چی کارش کنیم؟ شما رو میخواد، ما رو که نمیخواد.
- ببخشین، من برم بالا، الان برمیگردم.
- خودمونیم، بابا، خیلی خوب شما رو میشناسه.
- چطور مگه؟
- گفت: یا زیر سرش بلند شده، یا اتفاقی براش افتاده. عادل آدم بی فکری نیست.
- چشم آهوییه منه دیگه.
خاله مهناز پرسید: حالا کدومش درسته.
- هر دوش. یعنی اتفاقی که واسم افتاده این بوده که سرم باد کرده، اومده بالا. اینه که یه کم بلند شده.
باز هم خندهها بلند شد. پدربزرگ گفت: حالا برو بالا، عادل جون، که بزنه بره پایین. فقط خدا کنه انقدر محکم نزنه که گود بشه.
دلم را گرفته بودم. خاله مهناز قهقهه قشنگش را سر داده بود. پدر با حالتی بامزه پلهها را برگشت و گفت: پس من برم فردا بیعم. شب شما به خیر. بعد در آینه جالباسی خودش را نگاه کرد و گفت: مهناز خانم، خوبه؟
- خیلی عالیه.
- دست بردارین تورو خدا. آخه این کجاش عالیه؟ چه سر و کلهای واسهٔ ما درست کردن از خدا بی خبرها! تازه میخواستیم بریم محضر.
- دِ همین دیگه. همین بانداژ روی سرتون باعث میشه احساساتش برانگیخته شه و کاری بهتون نداشته باشه. فقط جا نخوره یه موقع.
پدر بلهها را در پیش گرفت و گفت: بسم الله الرحمان الرّحیم. اشهدان لا اله...
مادربزرگ در حالی که میخندید، به سمت آشپزخانه قدم برداشت. خاله مهناز گفت: مامان جون، نوه گلتون، دوباره واستون قابلمه گذاشته.
- دستش درد نکنه. اقلاً این یه کارو بلده.
- مادربزرگ!
- من نمیدونم خونهٔ شوهرت میخوای چی کار کنی.
- میگم اون بشوره. من از قابلمه شستن خوشم نمیاد.
- آره، اون هم شست.
- نشورین ها. خودم میشورم، مادربزرگ.
- نمیخواد. بالاخره خودم باید دوباره بشورم. شما درست نمیسابین.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 17:16 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود